یکی از شبهای دیگه خوب ماه رمضان
جیگر طلا وقتی میریم خونه تو سرحالی و مامان خسته تا ساعت ٥ که شما هم خوابت میگیره می خوابی تا افطار و خودت انگار بوی غذا رو استشمام می کنی و پا می شی دیشب بابایی انگورهای خوشگلی برای دخترش خرید بود آخه تو انگور خیلی دوست داری خیلی شیرین می خوری آدم هوس می کنه بعد از افطار رفتیم برای بابا جون گوشی خریدیم برای اینکه شما دخمل طلا گوشی بابا رو خراب کرده بودی بعد هم بابا مارو به یک هویج بستنی مهمان کرد و آمدیم خانه ساعت حدود یک شب بود که خوابیدی صبح هم تا توی مهد بیدار نشدی همین خواستم بذارمت توی تختت بیدار شدی و کیفتو برداشتی دنبال خودت روی زمین می کشیدی و به طرف درب خروجی مهد پیش می رفتی خیلی صحنه قشنگی بود موشموشک من دلم کباب میشه با این کارات که نمی خوای توی مهد بمونی اما ظهر سرحالی و از بغل خاله سمیه بیرون نمی آی ایشالا زودتر بزرگتر و خانم تر بشی بوس بوس بوس