ریحانه خانمریحانه خانم، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ریحانه نفس مامان و بابا

90/2/8

سلام نفسم امروز عکاس میاد مهدتون و قراره عکس بگیره منم به خاله رویا و سهیلا گفتم ٢عکس آتلیه و یک عکس پرسنلی ازت بگیرن امیدوارم مثل همیشه خانم باشی تا عکسات قشنگ بشه
2 آبان 1390

بزرگ شدن

مامانم امروز یکسال و ٤ ماه و٢٣ روزته هر روزی که از عمر زیبات می گذره علاوه بر خانم شدنت کارهای جدید و دوست داشتنی انجام می دی تازگیها یاد گرفتی چشمک می زنی و یه کار دیگم که به قول بابایی ادای حرص خوردنه که دستاتو مشت می کنی و دندونات و روی هم فشار میدی و شروع میکنی به لرزیدن بعدم بابایی غش میکنه و تو از خنده ریسه می ری   خیلی دوست دارم   ...
2 آبان 1390

یکی از شبهای دیگه خوب ماه رمضان

جیگر طلا وقتی میریم خونه تو سرحالی و مامان خسته تا ساعت ٥ که شما هم خوابت میگیره می خوابی تا افطار و خودت انگار بوی غذا رو استشمام می کنی و پا می شی دیشب بابایی انگورهای خوشگلی برای دخترش خرید بود آخه تو انگور خیلی دوست داری خیلی شیرین می خوری آدم هوس می کنه  بعد از افطار رفتیم برای بابا جون گوشی خریدیم برای اینکه شما دخمل طلا گوشی بابا رو خراب کرده بودی بعد هم بابا مارو به یک هویج بستنی مهمان کرد و آمدیم خانه ساعت حدود یک شب بود که خوابیدی صبح هم تا توی مهد بیدار نشدی همین خواستم بذارمت توی تختت بیدار شدی و کیفتو برداشتی دنبال خودت روی زمین می کشیدی و به طرف درب خروجی مهد پیش می رفتی خیلی صحنه قشنگی بود موشموشک من دلم کباب میشه با ای...
25 مرداد 1390

لحظه های طلایی

دخترک ناز نازی من روز به روز بزرگتر و فهمیده تر می شه کنجکاوی اش به فضاها و وسایل مختلف خانه بیشتر شده توی همه چی سرک می کشه در هر کاری دخالت می کنه که تمام کارهاش شیرین و دوست داشتنیه فقط خدا به من و بابایی صبر بده که خدایی نکرده با دختر کنجکاوم بد خلقی نکنیم یکی از کارهایی که می کنه مدام توی آشپزخانه اس و دست یه پیچ گاز کلید ماشین لباسشویی می زنه راستی تا یادم نرقته بگم دیشب وقتی بابایی نماز می خواند رفتی روی پشتش و گردنشو گاز گرفتی دلم خیلی براش سوخت ان شائ اله خدا به بابایی سلامتی بده که اینقدر پر حوصله اس و مهربان که هم تو کارهای خونه به مامانی کمک می کنه و هم توقع زیادی برای شام و افطاری نداره و به نان و پنیر راضیه و با روی باز بر خور...
24 مرداد 1390